در آلبوم تصاویر گذر می کردم که این عکس توجه مرا به خودش جلب کرد. با کمی درنگ یادم آمدم چه زمانی بود.
روز سوم رمضان المبارک و در حالیکه چند ماهی دیگر از عمر شریف و با برکت استاد بزرگوارم آیت الله حاج شیخ غدیر علی ممیز نمانده بود ، مهمانانی از حوزه قم برای نظارت و سرکشی به حوزه علمیه مدینه العلم صاحب الزمان علیه السلام می آمدند. در آن غروب به یاد ماندنی و در حالیکه حضرت استاد با همان آرامش همیشگی که همه را به آرامش وا می داشت، روی سکوی قسمت جنوبی مدرسه نشسته بودند و در انتظار بازگشت مهمانان از نظارت، که این عکس از آن روز در شهریور 1388 به یادگار ماند.
امید که در این روزها و شبها که درهای آسمان گشوده می شود و عطر قرآن در سراسر عالم منتشر می شود، خداوند متعال، ایشان را و جمیع گذشتگانِ از حق داران را ، غریق دریای رحمت خود گرداند.
سعی دارم که به توفیق الهی خاطراتی از ایشان را هم، از دوره کودکیم و تا پایان عمر شریفشان در مناسبت های مختلف بنگارم.
برای آشنایی بیشتر با زندگینامه استاد اینجا را کلیک کنید
برچسب ها : مدرسه ,
تا حالا اینقدر دقیق به این رابطه تنگاتنگ میان نان و فوتبال فکر کرده بودید؟
دو مقوله ای که گاهگاهی در میان ما که نه، همه آدمهای این روزگار آنقدر حیاتی می شود که یکی را با دیگری مخلوط می کنیم و این میان خوش بحال آنهایی که فوتبال برایشان نان خورش خوبی می شود.
دسته اول که تمام ارتباط را لمس می کنند آنهایی هستند که از راه فوتبال نان می خورند . بدشان هم نیست باشگاه داران و مربیان و آخر کار اگر چیزی ماند به بازیگر بیچاره هم سهمی بدهند که لا اقل بتواند ماشین آخرین سیستمی سفارش بدهد، تا از آن طرف آب برایش بیاورند.
فوتبال برای اینها هم نان است و هم آب. آنها که حتی بعد از آنکه تیم ما حذف می شود، هم قیافه حق به جانب می گیرند و هم و تقاضای قرارداد دوازده میلیون دلاری می کنند. و یا دیگرانی که حتی چپ شدن ماشینشان گردی از ناراحتی بر چهره شان نمی نشاند.
دوم ، گروهی که نه نانی برای خوردن دارند و نه رمقی و نه سر سوزن ذوقی برای دیدن فوتبال و حتی نه حامی محکمی. که حتی اگر برای جمع آوری خورده نانی و یا برگ سبزی از سبدی و یا سطل زباله ای، قلمی خواست اندر احوالاتشان بنگارد محکوم به سرشکستن می گردد.
در مقابل گروهی آنقدر نان دارند ، که ترجیح می دهند به جای اینکه وقت با ارزش شان را تلف کنند و در صف نان بایستند، فوتبال را در ورزشگاه سالوادور به نظاره بنشینند.
برخی هم بر این اعتقادند که فکر نان کن که خربزه آب است و یک لحظه هم از فکر نان سفره امشب شان بیرون نمی آیند و فوتبال را حتی آب هم نمی دانند. چه برسد به نان.
و در مقابل دسته ی دیگری که فوتبال برایشان از نان شب واجب تر شده است .
اندر احولات این دو گروه باید گفت که رندان گروه سابق از واجب شدن فوتبال بر این گروه استفاده وافری می برند. چرا که می گفت تا دیدم بازی تیم ایران شروع شد، پی بردم که باید الان صف نانوایی خلوت باشد. سریع برخواستم و به نزد شاطر شتافتم و بیش از پیش نان خریدم. تا برگشتم هنوز دسته ای خمار گل مسی بودند که در دقیقه 91 به ما زد و فقط باید می گفتند چقدر ما خوب بازی کردیم.
شاید دسته دیگری هم باشند که تا پاسی از شب فوتبال را می بینند و لقمه نانی سحری می خورند و به امید بیدار شدن برای نماز صبح می خوابند و شاید دیگر... .
و از همه مهمتر گروهی که نانشان بیش از همه در کاسه خوش رنگ و لعاب فوتبال خیس می خورد تا آنجا که همان موقع که برزیل گلباران می شود ، زنان و کودکان غزه گلوله باران می شوند.
کاش به خاطر این دو مقوله مهم در زندگی بعضی ها، فیض رمضان و لیالی قدر را از دست ندهیم.
برچسب ها : شهر , فوتبال ,
دیگه وسط منبر بودیم...
شما نشنیدید حدیث حضرت رسول صلوات الله علیه را که: تن مپوشانید از باد بهار. این باد و بارون رحمت الهیه!!!
کم کم دورمون خلوت شده بود انگار همه یه خنده ای کردند و برگشتند سر کاسبی هاشون.
... این و باد و بارون تا به سر و کله شما نخوره این مغزاتون رشد نمی کنه . اتفاقا همین شب جمعه ای، آقای قرائتی تو تلویزیون می گفت.
یواشکی گفتم: باد رو گفتن نه بارون . گفت: بله؟ گفتم ب ب بله.....
و بعد یه کم فرو رفته در عالم نوستالژیک، آروم تر ادامه داد: ما ها سی، چهل سال پیش با مرحوم بابا و همین حاج سید جواد و حاج آقا یحیی و ... (خدا همشون رو رحمت کنه! شروع کرد به اسم بردن که من دیگه اون اسامی یادم نمیاد. ....) منتظر می موندیم یه همچین بارونی بیاد، تو این موقع از سال جمع بشیم . شما که یادت هست حاج آقا خلیل؟
همسایه مغازه آقاجون تا اومد مطلب را بپرسه. آقاجون فوری گفت :«آب نیسان رو می گم؟ » بنده خدا هاج و واج گفت: ب ب بله! درسته.
و ادامه داد : تا تو ماه نیسان همون اردیبهشت بارون خوبی میومد جمع می شدیم و می رفتیم تو دامنه ی کوه دملار. سنگاب ها این بارون نیسان رو تو خودشون جمع می کردند. یه چیزی مثل همین چتر شما منتها وارونه!!!
دسته جمعی می نشستیم و دعا و قرآن بدست زیر لب زمزمه می کردیم و بعد، آب بارون را جمع می کردیم و میاوردیم . شاید هنوز هم یه مقداری ته صندوقخونه داشته باشم. ...
... هنوز اون تعاریف تو گوشمه. این چند ماه که همه غرق رحمت الهی اند، در رجب و شعبان و ماه رمضان. به تعبیر صلوات شعبانیه : حففته بالرحمه ، چه تعبیر زیبایی.
خدا به داد کسانی که چتر رو سرشون بگیرن و خودشون رو از این رحمت دور کنند.
یه روزی می رفتند توی سنگاب ها رحمت الهی رو به تبرک و تیمن جمع می کردند و تا سالها با احترام و اون هم فقط چند قطره، درست مثل معامله ای که با زمزم می کنند.
کاش تو زمانه ی ما از همین رحمت الهی توی این ماههای عزیز استفاده می شد.
نهیبی به ذهن زدم که کجای کاری. که امروز هم از این چتر های وارونه زیاد پیدا می شود، البته نه در کوهها و برای جمع باران، بلکه روی پشت بام ها و هر کسی به بهانه ای ! ... خبر ، اکاذیب، اراجیف و تبعیت از گامهای شیطانی .
انگار به جای کسب رحمت الهی دستها را دراز کرده باشیم برای زواید شیطانی . کاسه های گدایی به سمت و سوی دکانهایی که پر از دروغ و رسوایی است.
این چتر وارونه، چتر دوری از رحمت خداست و درست نیست رمضانی را که به سوی ما روی کرده است با برکت و رحمت و مغفرت ، به آسانی از دست بدهیم، به بهانه اخبار صحیح . و حتی شبکه هایی که به دروغ ، ترویج مکتب می کنند، که اینها خانه های عنکبوتی است که ما را در خود به دام می اندازد . بشتابید که خانه های عنکبوت سست ترین خانه هاست.
کفعمی در مصباح دعایی از امام سجاد نقل می کند که فرازی از آن خاتمه این دل نوشته باشد:
اللَّهُمَ إِنَ الشَّقِیَ مَنْ قَنَطَ وَ أَمَامَهُ التَّوْبَةُ وَ خَلْفَهُ الرَّحْمَةُ خداوندا همانا بدبخت و بیچاره کسی است که از رحمت تو نا امید شد و حال آنکه در مقابلش در توبه باز است و پشت سرش رحمت توست .
برای توضیح بیشتر آب نیسان اینجا را بخوانید.
برچسب ها : شهر , دین و مذهب ,
درست در اواخر نوجوانی تو فصل بهار تا اومدم از خونه بزنم بیرون ، دیدم نم نم بارون شروع کرد اومدن. برگشتم تو خونه .
شاید توی بازار مسقف شهر، نیازی به چتر نبود، اما از ندید بدید بازیهای نوجوانی و قمپز در کردن ها و کلاس گذاشتن ها که بگذریم ، چتر یه چیز دیگس.
کم کم کار داشت از نم نم بارون می گذشت دیگه رگباری بود ، تو اون چند سال، بی سابقه.
هر کسی یا خودش رو تو هر مغازه ای معطل می کرد بی جهت قیمت می گرفت تا بلکه بارون بند بیاد ، و یا دوان دوان می رفت تا یه سر پناهی پیدا کنه . و من خیلی مودب و با کلاس ، متشخّص، به صورتی که از هر عابری توقع نگاه داری و تحسین، که بابا برنامه ریزی ، هواشناس...
نزدیکای بازار بودم که پسر عموم را دیدم ، باهاش سالها همکلاسی بودم، الانم وقته مَرام ترکوندن!!! گفتم فقط من باید برم بازار یه سری به آقاجون بزنم، گفت که با من میاد.
...
دیگه چتر رو بسته بودم و از لای این چتر تا شده، چک و چک قطرات می ریخت کف بازار . صدای شرشر هنوز میومد. گاهی هم از نور گیرای سقف صورت همه رو نوازش میداد. رسیدیم، سلام کردیم. بعد از احوال پرسی.
شاید روح الله بیش از من و من هم ، منتظر یه ایرادی بودیم.
همه اطراف مغازه آقاجون انگار قبل از اومدن ما یه بحثی داشتند. و معلومم بود بحث بارونه. من ساده هم به خیال اینکه حالا از همه، آفرین و باریکلا می شنوم برا برگشتن نگاهها و سبک شدن فضا گفتم: عجب بارونی میاد. تازه خوب شد من چتر بر...
هنوز جمله تموم نشده بود که دیدم صدای آقاجون قوی تر از قبل بلند شد که آخه کسی خودش رو از رحمت خدا دور می کنه؟؟؟ دیگه یخ کرده بودم... دلم می خواست یه جوری بگم چتر مال روح اللهه. دیدم دیگه نمی شه جمعش کرد....
ادامه در قسمت دوم
برچسب ها : شهر , دین و مذهب ,
بعد از آنکه چند سالی در طبلی تو خالی می زدم ، که فقط و فقط خود بدان مراجعه می کردم و جرأت آشکار کردنش را نداشتم و نامش را پنج دری گذاشته بودم و در گوشه ای از خاطراتم سیر می کردم و حتی نقشه هایی هم می کشیدم و گاهی بیش از حد و گاهی هم دور از انتطار ، کم، بدان سرک می کشیدم، بالاخره در این ایام عزیز و خوش یمن و زیبا ، افتتاح این دکان جدید که باید کشکولی از زیبایی های جامعه مان را به تصویر بکشد و زشتیها را بزداید، رسما اعلام می کنم.
مجموعه ای از خاطرات، پیشنهاد ها و انتقاداتی که گاه گاه به ذهنم خطور می کرد و شاید مجلس به مجلس می بردم و نقل می کردم اما گوشی برای شنیدنش نبود و یا جای خوبی برای طرحش پیدا نمی شد.
اما حال، اینجا در این پنج دری جدید که هر دری به سمتی از جامعه ایده آل به روی خواننده باز می کند ، به فراخور فرصتی که به دست آورم ، شاید گوشه ای از آنها را با شما مطرح نمایم.
تلاشم آنست که در زمان بندی مناسب از هر دری سخنی بنگارم و راه حلی . و یا لا اقل همین نگارش، نقطه شروعی برای حل آن به دست دوستان، مسئولین و.... باشد.
و اگر این بار نیز چون قبل که در گوشه ای به نشان سکوت اشاره ای کردند که هیس!
من به یاد این نقل استاد می افتم که فرمودند: به درویشی گفتند: دکانت را ببند!
و درویش دست بر دهان نهاد!!!
برچسب ها : مسجد , مدرسه , شهر , خانه , دین و مذهب ,