سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پنـ5ـج دری
تاریخ : دوشنبه 93/9/3 ساعت 9:14 ع توسط : کریم ضیایی

به آرومی وارد صحن شدم . بی اختیار مثل تمام دفعات دیگر که مشرف شده بودم اشک درون چشمام حلقه زد . سلام دادم و وارد شدم. یه گوشه ای از رواق نشستم. زیارت نامه را باز کردم باز مثل ایام گذشته چند قطره ای اشک یادگاری در آن نگاشتم.

 

کتابچه را که بستم سفری در درونم آغاز شد یادم به شبی افتاد که وارد مسجد شدم و به ناگاه متوجه پدر و پسری شدم. خیلی عادی مثل شبهای دیگر با سلام و تعارف متعارف برای نماز آماده شدم.

بعد از نماز متوجه شدم همون پدر و پسر یه جایی گوشه صحن مسجد ایستادند و منتظرند من حرفم با آقایی که باهاش صحبت می کردم تمام بشه.

 

اومدند جلو و پدر خودش رو حسینی معرفی کرد. اهل مشهد از صنف معاملات املاک . با خانواده از شیراز برمی گشتند. پسرش را هم معرفی کرد. گفت خادم امام رضا است . خیلی هم آشنا داشت. که من حتی نمی شناختمشون.

 

به تیپ و قیافه شون هم نمی خورد که ندار باشند. سر بحث که باز شد گفت که کم پول شده و خانواده رو امامزاده گذاشته تا بیاد داخل شهر هزینه ای را از یه جایی قرض بگیره و بتونه تا مشهد بره.


حرم امام رضا


صد تومنی پول تو جیبم بود که برا ی کاری گذاشته بودم. فورا به فکر سردی هوا و خانواده اش که داخل امامزاده بودند افتادم...


دیگه حرف به امام رضا رسیده بود. عهدی با امام رئوف کردم و ... دستم رو تو جیبم . حتی نشمرده همه اش را دادم.


پرسید از کجا بریم امامزده ؟ گفتم: بیاید من برسونمتون. و تا روبروی امامزاده رسوندمشون.


یک ساعتی بعد هم با شماره ای که به من داده بود به من زنگ زد. از طرف خانواده اش هم تشکر کرد.


چند روز بعد هم پیام داد و شماره حساب گرفت که در اولین فرصت بدهی اش رو واریز کنه.


و هنوز واریز نکرده....


خیلی ها الان حرف های زیادی می زنند. تو که ساده نبوی ؟ چطوری دلت اومد؟ تو کی این همه پول داشتی . پس این همه تذکر که می دهند چرا چشمت به حساب نمی افته و ...


اما من با امام رضا معامله کردم و الان مرتبه سومی بود که امام رضا من را می طلبید و خود حضرت هم مهمان می کرد.


تو نیکی می کن و در دجله انداز         که ایزد در بیابانت دهد باز


به هر حال اگه یه روز این بنده خدا از اینجا گذر کرد و احساس بدهی کرد ، بدونه که دیگه به من بدهکار نیست من طلبم رو از امام رضا گرفتم. بره با امام رضا حساب و کتابش رو صاف کنه .


من و شما هم خیلی وقت ها از اسلام ، از امام عصر، از انقلاب، از شرع و ... مایه می گذاریم و شاید واقعا روزی بدهکار اسلام و امام و انقلاب شویم.


قضاوت شما در قبال کار من مهم نیست . مهم اینست که خودمان باشیم. به نام خودمان با دیگران معامله کنیم. نه با عنوان و پست و مقام و ... .


لطفا خودتان باشید. حتی اگر از دیگران گدایی می کنید.


لطفا اشتباه های خودتان را مردانه قبول کنید.


کاش خود را حسینی نمی نامید و نمی گفت سید است.


کاش اسم پسرش هم علی نبود.


و کاش با نام و لباس و نشانه و ... بقیه را نسبت به همه چیز بد بین نمی کردیم .


خیلی ها ما را به نام خادم می شناسند و به خاطر مخدوم ما را قبول دارند.


به هر حال جاتون مشهد خیلی خالی بود.




برچسب ها : شهر  , دین و مذهب  ,


مطلب بعدی : غذای جسم، غذای روح، مسأله اینست!        مطلب قبلی : بماند بقیه اش...