درست در اواخر نوجوانی تو فصل بهار تا اومدم از خونه بزنم بیرون ، دیدم نم نم بارون شروع کرد اومدن. برگشتم تو خونه .
شاید توی بازار مسقف شهر، نیازی به چتر نبود، اما از ندید بدید بازیهای نوجوانی و قمپز در کردن ها و کلاس گذاشتن ها که بگذریم ، چتر یه چیز دیگس.
کم کم کار داشت از نم نم بارون می گذشت دیگه رگباری بود ، تو اون چند سال، بی سابقه.
هر کسی یا خودش رو تو هر مغازه ای معطل می کرد بی جهت قیمت می گرفت تا بلکه بارون بند بیاد ، و یا دوان دوان می رفت تا یه سر پناهی پیدا کنه . و من خیلی مودب و با کلاس ، متشخّص، به صورتی که از هر عابری توقع نگاه داری و تحسین، که بابا برنامه ریزی ، هواشناس...
نزدیکای بازار بودم که پسر عموم را دیدم ، باهاش سالها همکلاسی بودم، الانم وقته مَرام ترکوندن!!! گفتم فقط من باید برم بازار یه سری به آقاجون بزنم، گفت که با من میاد.
...
دیگه چتر رو بسته بودم و از لای این چتر تا شده، چک و چک قطرات می ریخت کف بازار . صدای شرشر هنوز میومد. گاهی هم از نور گیرای سقف صورت همه رو نوازش میداد. رسیدیم، سلام کردیم. بعد از احوال پرسی.
شاید روح الله بیش از من و من هم ، منتظر یه ایرادی بودیم.
همه اطراف مغازه آقاجون انگار قبل از اومدن ما یه بحثی داشتند. و معلومم بود بحث بارونه. من ساده هم به خیال اینکه حالا از همه، آفرین و باریکلا می شنوم برا برگشتن نگاهها و سبک شدن فضا گفتم: عجب بارونی میاد. تازه خوب شد من چتر بر...
هنوز جمله تموم نشده بود که دیدم صدای آقاجون قوی تر از قبل بلند شد که آخه کسی خودش رو از رحمت خدا دور می کنه؟؟؟ دیگه یخ کرده بودم... دلم می خواست یه جوری بگم چتر مال روح اللهه. دیدم دیگه نمی شه جمعش کرد....
ادامه در قسمت دوم
برچسب ها : شهر , دین و مذهب ,